سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنده گناه می کند، پس دانشی را که پیشتر می دانسته، از یاد می برد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----38690---
بازدید امروز: ----3-----
بازدید دیروز: ----4-----
حکایت

 

نویسنده: حکیم
شنبه 87/4/8 ساعت 12:59 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم!!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است…

برگرفته از www.napteam.com


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • عجب از انسان
    خطر شایعه
    داستان دو دوست
    چند جمله زیبا
    جملات پند آموز
    حکایتی جالب
    10 – راه انتقام
    9 – سخن زمین
    8 – استاندار حصیر باف
    7 – دل های مرده
    6 – شکار
    5 – راه کسب عزّت
    4 – عارف امیدوار
    3 – بدتر از درنده
    2 – خدا کجا نیست
    [همه عناوین(18)]

  •  RSS 

  • خانه


  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • لینک دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • ---- ---- ----